آدرینا احمدیآدرینا احمدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

آدرینا عشق مامان آرزو و بابا مازیار

آدرینای دلبر

دردونه خانم سلام این چند روز سرت حسابی شلوغ بود آخه مامان مریمت اومده بود کلی از عمه آزاده و عمه سولماز دل بردی مومو هم که کمتر میبیندت دلگیر شده از بابا بزرگات بگم که عاشقتن   ...
28 آذر 1390

مینویسم تا بدونی

دل نوشته های منو دخترم میخوام ازت تشکر کنم/ تشکر به خاطر بودنت/به خاطر لحظه هایی که برامون به وجود اوردی/به خاطر مکیدن ها و عشق دادن هات به من/به خاطر گرفتن انگشتم تو دستات موقع شیر خوردن/به خاطر خیره شدن تو چشم هام/به خاطر لایق دونستن من برایه مادری/به خاطر اینکه ثمره خلوت عشق منو بابا مازیار شدی/به خاطر لبخند هایه شیرینت/به خاطر گریه هات که باعث میشه بیشتر  بقلم بفشارمت/به خاطر شیر خوردن و خیره شدن تو چشمام که یعنی من شما رو میشناسم مامان/میخوام بزاری همیشه مثل الان عاشقانه دوستت بدارم/میخوام وقتی بزرگ شدی قشنگ ترین دختر دنیا باشی و قشنگترین عروس دنیا////////////////// ...
28 آذر 1390

دردونه خانم

  عشق مامان سلام   امروز تصمیم گرفتم تمامی خاطرات با تو بودن رو بنویسم نمیدونی چقدر از داشتنت خوشحالیم تو برکت و خوشی رو آوردی خونمون نفسم بابا مازیار عاشقانه دوستت داره وقتی ازش میپرسم تو رو با چی عوض میکنه میگه با هیچی تو دنیا               عشق نازم اینم خاطرات زایمان مامان   سلام به همه مامامناي خوب كه خاطره منو ميخونن من 3 مرداد 90 تصميم داشتم بارمو زمين بزارم تنها به 1 دليل چون دوست داشتم آدريناي عزيزم با باباش تو يك روز تولدشون باشه وگرنه 16 مرداد وقت زايمانم بود خلاصه صبح روز 3 مرداد با قرار قبلي با پزشكم ساعت 9:30 بهمرا...
28 آذر 1390

الهی قربون زبونت برم

دخترم گفت ......... آدر ینای نازم امروز ۲۷ آبان ماه تو گفتی با.   بابا مازیار خیلی ذوق کرد هی میگفت بگو با تو هم میگفتی با. من هرچی میگفتم جواب نمیدادی.فکر کنم بزودی باباتو صدا کنی دیشب بردیمت تولد یکی از اقوام عمه اعظم.از صدای ارکستر ترسیدی و لبات آویزون شدن تو گوشات پنبه گذاشتم. هر کی بهت میرسید از چشای نازت تعریف میکرد عزیزم ...
28 آذر 1390

همیشه باهات میمونیم

همیشه در کنار تو دختر خوشگلم   داری هر روز بزرگتر میشی.دلم میگیره دوست دارم همین قدی بمونی اما نمیشه.چند روز پیش ۹۰ درجه چرخیدی الته نه به پهلو تازگیا هم خودتو میکشی جلو که بشینی.هر کاری میکنیم باز بلند میشی. انقدر خوش اخلاقی که هر کی میبیندت عاشقت میشه.بابا مازیار میگه از علاقه زیاد به تو قلبش دیگه گنجایش نداره.اگه یروز نخندی بهش دلش میگیره. آدرینای نازم دلم میخواد هی ببوسمت یا یواشکی گازت بگیرم اخه خیلی خوش مزه ای. وقتی مهمون داریم نهایت همکاری رو میکنی مثل همیشه تو جای خودتی آخه عزیز دلم تو اصلا بقلی نشدی خوشبختانه. ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ بار عاشقتم ...
28 آذر 1390

مادرم کیست؟

          آيا ميدانيد؟ بدن انسان ميتونه تا 45 واحد درد رو تحمل كنه. اما زمان تولد، يك زن تا 57 واحد درد رو احساس ميكنه اين معادل شكسته شدن همزمان 20 استخوانه !!!!!!     مادرتون رو دوست داشته باشيد . ...
28 آذر 1390

رفتم تبریز آخ جوووون

  سفر آدرینا خانم به آذربایجان دیار مامان عشق من بالاخره بعد تحمل درد زیادکلیه که هی باعث تاخیر در سفر میشد تصمیم گرفتیم یکشنبه۱۸ مهر حرکت کنیم تبریز.   منو تو و بابایی.بابا مازیار برات پشت صندلی خودش جا درست کرد گرم و نرم.ساعت ۸ صبح از خونه در اومدیم ۱۰ رسیدیم لنگرود خونه مامان سیما صبحانه خوردیم و دوباره ۱۱ حرکت کردیم .تو عزیز دلم هم خوابیدی سر جات.از انزلی و رشت رد شدیم به سمت اردبیل .سر راه رفتیم جاده گیسوم خیلی قشنگ بود عزیزم عکست هست اونجا.حدودای ۳ رسیدیم آستارا .پیاده شدیم یه خرید کوچولو کردیم و باز حرکت کردیم .ساعت ۴ تو گردنه حیران بابا نگه داشت تا ناهار بخوریم.تو کار خرابی کردی و من مجبو...
28 آذر 1390

رفتم دیدن مامان سیما

مسافرت آدرینا خانم به شهر مامان مریمش دختر نازم اولین مسافرتت شروع شد   هنوز ۴۰ روز نیست دنیا اومدی تصمیم گرفتیم ببریمت مامان بزرگ بابا مازیار ببیندت   ۳ تای رفتیم لنگرود تو پشت ماشین تو کرییرت خوابیده بودی مثل ماه خاله سارا کلی از دیدنت کیف کرد هی نازت میداد بهت میگفت نوک طلا ننه هم کلی از تو خوشش اومد بس که تو جیگری.تا ۴ بودیم بعد رفتیم لاهیجان دور زدیم و ننه رو برگردوندیم و برگشتیم خونه. تمام راه تو بقلم بودی اما خواب.قربونت برم عزیز دل مامان. ...
28 آذر 1390
1